عمو جواد

یادداشت‌های پراکنده‌ی جواد رجبی

عمو جواد

یادداشت‌های پراکنده‌ی جواد رجبی

کثرت - وحدت

خلقت خلاصه اش انسان است

انسان  ... مهر


*

چشم هایم دو حباب ناچیز بر کرانه ی دریای سیاه

صدایم ضجه ی دنباله داری شعله ور در جوّی نا آشنا

نبضم توالی ضربه ی گام های مورچه ای که وظیفه اش نظافت حلقه ی استواست

اندیشه ام سیاهچالی که حتا خودش را می بلعد

روح سرگردانم رایحه ی خوش رازیانه ای که به نسیم می خندد

در پرت ترین کهکشان های گیتی ذراتم پراکنده اند


*

عجبا!

چگونه در تو خلاصه می شوم

خرداد 82

تیرگان

چرا کنار نکشیدی گردوی پیر؟


هنوز تکه هایی از جانش در تیر مانده بود

مترسک

"گندم تشنه ی بخشش بود

پرنده، گرسنه ی گندم

دست تو اما در کار مترسک"


این کار به سالها پیش برمی گرده. اما جالبتر از خودش ماجرای امشبه؛

از بی عملی اینروزها برای ارسال یک پست جدید داشتم به کارهای قدیم فکر می کردم. یاد این کار افتادم و با خودم گفتم بگذار ببینم قبلا توی نت نگذاشته باشمش. خلاصه گوگلِ اینروزها علیه العنه را باز کردم و برای تسریع در جستجو، غیرمعمول ترین قسمت متن یعنی"در کار مترسک" رو سرچ نمودم و در کمال تعجب به صفحه ی فیسبوکی رسیدم که توی این وانفسای عدم رعایت کپی رایت، علاوه بر استفاده از شعر، نام شاعر را هم ذکر کرده بود درحالیکه ممکن بود حقیر هیچگاه از ماجرا خبردار نشوم. و تازه بشوم، کی به کیه؟!

خلاصه لازم دیدم این احترام به مولف را ارج بنهم و از همین تریبون مراتب قدردانی خودم رو از این دوست ناشناخته اعلام کنم.


از سنگ ناله خیزد

"قابلی ندارد

از آب گذشته است دلم

فقط فراموشش نکنی

از آب که گذشتی 

*

ما که عمرا رهایتان کنیم؛

از پیچک دستانمان که گریختید

چشم هامان دست به دامن قدم هاتان می شود.

بیرون از برد مفید کورسوی نمور نگاهها

روحمان همسفر شماست. 

راستی! به روح که اعتقاد دارید؟! 

آری بخندید عزیزانم

بگذارید مثل همیشه گرد هم شاد باشیم

شاد مثل لحظه ای که شما را یافتیم

قلب ساده و مهربانتان را دیدیم و عاشقش شدیم

و شما نیز

 از ورای چهره ی سردمان

           زبان گاه ولگردمان

 مشغله های بی پایانمان

از ورای ظاهرمان

حرارت دلهای سرخ ما را دیدید و دل به دوستیمان سپردید.

پشیمان که نیستید؟

گرداگردتان را نگاه کنید؛

این اعجاز دوستی است." 

 

انشای بالا را نوشته بودم که توی خونه ی حجت و نرگس براشون بخونم. اما اشکهای نرگس رو که دیدم و لبخندهای گس حجت رو برای کنترل خودش و همسرش و محیط، هرچه روی مبل جابجا شدم دستم نرفت کاغذی رو که موقع سیاه کردنش بارها بغضم ترکیده بود از جیبم در بیارم. همونطور که  زبونم نچرخید ترانه ی خون بازی رو که از دو هفته پیش جسته بودم و تمرین کرده بودم و اتفاقا نرگس هم اون  شب درخواست کرد، بخونم.

هنوز هم نمی دونم کدوم کار درست تره. شما بگید. آیا همچین وقتی باید دل به سیل احساسات سپرد و گریست و به زبان آورد که چقدر جاشون خالی میشه و چقدر این شبها با خاطرشون بیخوابی کشیده ای و اینروزها ابر سیاهی که روی دلت سایه انداخته چقدر با بهانه و بی بهانه باریده؟ آیا بهتره دونه های دلت رو نشون بدی تا علیرغم سپری شدن چند لحظه ی پر اشک و آه، عزیزانت از دونستن موج عشق پیرامونشون دلگرم و سرمست بشن، یا اینکه باید برای رعایت حالشون و آسونتر کردن دل کندنشون و استوار شدن قدم هاشون توی خودت بریزی و دم برنیاری؟

باور کنید هنوزم نمی دونم کدوم درست تره. فقط با خودم گفتم شاید اونچه انجامش برای من سخت تره کار مفیدتری باشه...

شبِ بهاریه چشمات

چشات بهار همه چشمهای شبرنگه

عیدونه

گل اومد و رنگ اومد، هفت سین قشنگ اومد

با سوز زمستونی ، خورشید به جنگ اومد


پر نقش و نگاره دشت، سرمست بهاره دشت

از معجزه ی نوروز، رود از دل سنگ اومد


پروانه فراوونه، بلبل داره می خونه

خرگوش گریزون شد تا اسم نهنگ اومد


از طرقبه تا شاندیز، ییلاقا شده لبریز

پاکوبی و بدمستی، چون اون شب کنگ اومد


غم یکسره بر باده، هر چی خبره شاده

جز اینکه دم تحویل، محمود مشنگ اومد


پارسال که جهاد کردند، هتریک فساد کردند

امسال ُ بپا آقا، با بیل و کلنگ اومد


TV پر از آخونده، آنتن ولی ترکونده

این سنت ایرونی ، از سمت فرنگ اومد


ای حضرت مولانا! من گیج شدم جانا

گفتی که نود هم هست، صد وقتی به چنگ اومد


از صد خبری هم نیست، ده سال خودش کم نیست

اما نود از کف رفت، عید مثل فشنگ اومد


ما میل بقا داشتیم، بذری به دمن کاشتیم

چی شد که یهو سیل کپسول و سرنگ اومد


می گن برو شاکر باش، روز خوشته داداش

در حسرت امروزی، اونوقتی که ونگ اومد


هرچند گرفتاری، از زلزله بیزاری

لبخند بزن زوری، تا دستی رو زنگ اومد


یک بوس بده حالا صد سال به این سالا

البته نه این سالا، انقدر که ننگ اومد


درگیر و پریشونی؟ من از تو پریشون تر

گفتم بزنم اون در، این شعر جفنگ اومد

«صرفا جهت انبساط خاطر دوستان»

آدمی که میرد و زاید-هول و حیرتم بفزاید

"سحرم دولت بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد"


البته صحبت کردن از خسرو یا شیرین بودنش و حتا ماهیت وجودش و درصد امکان بقاش که هنوز خیلی زوده ولی اونچه معلومه بیخوابی شب و بیداری سحر رو از الان انداخته به جونمون پدر...


"آسوده بر کنار چو پرگار می شدم

دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت"


به این میگن اطلاع رسانی شفاف

دم حجله

عزم خواب داشتیم که ناله و فریادشان از پنجره اتاق ریخت روی آرامش قبل از خوابمان.

جوان از لابلای دندانهای به هم فشرده اش غرش می کرد: نسرین! بخواب. ساعت یک نصف شبه.

یک هفته ای بود که اثاث آورده بودند و همین دو شب پیش کلی مهمان داشتند  و چراغانی و صدای دایره و تنبک که تا رفتن مهمانها و تبریک گفتن های پایانی ادامه داشت.

دخترک نفس زنان و بریده بریده التماس می کرد: غلط کردم .. غلط کردم ... نفهمیدم. ببخشید تو رو خدا ببخشید ..

- نزدیک من نیا نسرین. بتمرگ همون ور

- چشم خوابیدم .. خوابیدم..... تو رو خدا ببخشید حامد جان ..

- لا اله الا الله. حالا اگه خر فهمید. ببر صداتو صبح هزار تا کار دارم

- ای جان! .. ای جان ..

مرد منفجر شد: نفست بهم نخوره نسرین. بدم اومده ازت. از نفست بدم میاد. از اون موهات بدم میاد..

- حامد جان بزار ارضات کنم. بزار ارضات کنم راحت شی

- فقط دستت بهم بخوره ببین چیکارت می کنم. جرات داری به من دست بزن... بیزارم از تو و از اون کار.

دختر ناامیدانه می نالید اما دست بردار نبود.

بلند شدیم و رفتیم توی هال. به وضوح دست و پای هردومان می لرزید. صدای تلویزیون را کمی بالا بردیم و آرزو کردیم که دخترک امشب بلایی سرش نیاید.

پس از مدتی ناگهان صدای فریاد و لرزش گنگ کوبیده شدن چیزی.

مضطرب به اتاق دویدیم. جوان با دندانهای فشرده زور میزد: بخواااب

و خوشبختانه صدای سماجت ملتمسانه دختر: آروم باش عزیزم. آروم عزیزم. چشم می خوابم. تو آروم باش

- نسرین خودتو جمع کن. بزار دهنم بسته بمونه.

دختر آهسته چیزی گفت

پسر سر ریز شد: تو اگه یک ذره شعور داشتی.. برگشته میگه تو منو برای همین میخوای. من اگه فقط دنبال این بودم که پول میدادم هرشب یکی رو میاوردم

- غلط کردم. به خدا شوخی کردم

- فکر کردی خیلی بامزه ای ها؟ همینه دیگه خونه ی باباتون هر چی به دهنتون رسیده گفتین و به روتون خندیدن که اینجوری ......

- حامد جان..

- مرض حامد. همون طرف بتمرگ

....

دو ساعتی طول کشید تا صدایشان قطع شد. تمام طول روز فردا درب آپارتمانشان قفل بود. تا اینکه آخر شب برگشتند. گویی برای تکرار نمایش دیشب. دو ساعت تمام بی کم و کاست.

شب سوم شب جمعه بود. نیامدند.

بعد از دو شب بی خوابی توانستم به موقع بخوابم و صبح جمعه زودتر بیدار شدم. رفتم روی تراس هوایی بخورم. مشغول تماشای کوچه بودم که صدای بسته شدن کرکره آپارتمانشان را شنیدم و لحظاتی بعد مرد جوان به همراه دو جوان دیگر از ساختمان خارج شدند.

جوان سندل به پا داشت و با سوییچ ماشینی که دستش بود بازی می کرد و دو همراهش هرکدام یک کوله ی بزرگ به دوش می کشیدند.

چنار

زیر سیطره ی سایه ی چتر سنگین این گردوی تناور

کدام امیدت قد می کشد

نهال نحیف چنار!


برگ های رنگ پریده ات هوای کدام شعاع گرمابخش را نفس می کشند

                          که بازتاب نور از کوه و دشت سرگرمشان نمی سازد


آه !

دستان گرسنه ی باغبان اگرت به جرم بی باری از بن برنکند

باد وحشی اگر ساقه ی بلند و باریکت را فرونشکند

ریشه هایت اندک آبی بیابند

و سالها شاخ و برگ نگسترانی و تنها به سوی خورشید تن برکشی


یک روز شاید میهمان سفره ی بی دریغ آفتاب رهایی گردی.


اما چنان روزی

آیا هیچ به چنار می مانی؟