عمو جواد

یادداشت‌های پراکنده‌ی جواد رجبی

عمو جواد

یادداشت‌های پراکنده‌ی جواد رجبی

۲۰۱۰

جهان سال٬ نو می‌کند. ما سال‌هاست به کهنه‌گی نشسته‌ایم.

همه جای دنیا جشن است. اینجا حق عزاداری هم نداریم. 

مردمان همه جا با صدای بلند به یکدیگر تبریک می‌گویند. ما به نجوا خبرهای بد را به گوش هم می‌رسانیم. 

امشب ۲۰۰۹ با خسوف می‌رود. عید نداریم. جشنی نیست. اما دعا کنیم ۲۰۱۰ با طلوع همیشه جاوید خورشید آزادی و راستی به ایران عزیز بیاید.

شهرت زودرس

زیر پُست دوبیتی وبلاگ گنجشکک اشی‌مشی بحثی شروع شد که داغ دل مرا تازه کرد. 

سال ۷۹ بود. چندسالی می‌شد که با قلم بازی می‌کردم و چیزهای موزونی می‌نوشتم. مثل هرکسی که می‌نویسد دوست داشتم دیگران نوشته‌ام را بخوانند و مانند هر جوان دیگری و شاید خیلی بیش از دیگران عاشق شهرت بودم. اما تا آن زمان در برابر وسوسه‌ی شدید حضور در پشت تریبون شب‌شعر مقاومت کرده بودم. پیش از آن٬ تریبون زیاد دیده بودم. بارها مجری مراسم گوناگون بودم و نیز یکسال تمام  مسوولیت برپایی شب شعرها و سایر مراسم فرهنگی جهاد را بر عهده داشتم. با این اوصاف شاید گریزان بودنم از شعرخوانی مضحک می‌نمود اما ‌دلایلی داشت. 

حقیقتش دلیل اولم این بود که از ژست‌های هنرمندانه و شاعرانه که در میان همان شاعرکان دانشجو هم کم نبود متنفر بودم و می‌ترسیدم خودم هم دچارش بشوم. 

 دلیل دیگر این بود که می‌دانستم می‌توانم با لحن صدا و نوع اجرایم مس را طلا جلوه دهم و شنونده را مجاب کنم که شعری عالی می‌شنود و وادارش نمایم که تحسین و تشویقم نماید و در واقع بدبختم کند و من را سالها در همانجا که بودم نگه دارد. از این نیز هراس داشتم. 

اما دریغ! روزی هم‌کلامی دفترم را کاوید و نوشته‌هایم را دید و فریادی کشید و به قول خودش مرا کشف کرد و بدون اطلاعم نامم را به مجری شب شعر داد و بهانه‌ای به دست نفسم که دیگر اسمت را می‌خوانند و همه می‌فهمند حتا اگر آنجا نباشی... 

توجیه‌هایم شروع شد که سعی ‌می‌کنم آنگونه نشوم و در عوض از مزایای هم‌صحبتی با شاعران دیگر بهره‌مند شوم و بهتر از این که هستم بشوم و چه و چه... 

نمی‌گویم هیچ بهره‌ی مثبتی نبردم اما آن کجا و این واماندگی چندین ساله کجا؟ 

در نقطه‌ی تلاقی پوچیّ و بی‌کسی 

اینجا نشسته‌ام. 

بیهوده عقل در پی برهان بودن است 

من خالی‌ام ز بود. 

بیهوده سیل سفیران دوستی 

از چشم  

       این وزارت امور خارجه‌ام می‌شود گسیل 

تحریم مطلقم. 

 


 

به نظر شما این کار نیمه ‌تمام است؟ 

به اینجا که رسیدم دو کشش متضاد یکی برای ادامه کار و دیگری خودداری از زیاده گویی در خود احساس می‌کردم. راهنمایی‌ام کنید لطفا.

عادل می‌لرزید

چرا فردوسی‌پور با اینکه بسیار جوانتر از صفایی فراهانی است و دیشب یک بلوز بافتنی بیش از او پوشیده بود٬ باز هم می‌لرزید؟

کلی به‌به و چه‌چه شنیدیم و خواندیم از دوستان که؛ دیشب صفایی چه‌ها کرد و دولتیان چه رسوا شدند. اما به نظرم چند نکته غریب مانده اینجا.

اول اینکه شب گذشته عادل به هیچ وجه قصد اجرای عدالت را نداشت. با اینکه بنا به گفته‌ی خود او مسوولان سازمان تربیت بدنی هم به برنامه دیشب دعوت شده بودند و در صورت حضور دیگر نیازی به وکیل و پشتیبان نداشتند اما فردوسی پور هم بیکار نمانده بود و هرچه در توان داشت علیه فراهانی جمع کرده‌ بود. امری که بارها مورد قدردانی مشمئزکننده‌ی هاشمی و آخوندی قرار گرفت.

در این راه فردوسی‌پور تنها به مستندات بسنده نکرده بود ( هرچند با توضیح فراهانی دانستیم این مستندات هم که بیشتر خبر خبرگزاری‌ها بودند مربوط به زمانی ‌است که علی‌آبادی خود را به انتخابات فدراسیون تحمیل نموده ) بلکه به گونه‌ای مبتذل دوربین به دست به دنبال کسانی گشته بود که سخنی بر علیه صفایی یا نمایندگان فیفا در کمیته انتقالی بگویند. افرادی که بیشتر آنها نه جایگاهی در فوتبال کشور داشتند و نه حتا چهره‌ای آشنا برای منِ بیننده بودند. غیر ممکن است باور کنیم در کل ورزش این مملکت هیچکس نبوده که نظری مخالف سازمان و درحمایت از فراهانی داشته باشد زیرا تمام مصاحبه شوندگان از یک طرف دعوا حمایت می‌کردند. مگر اینکه بپذیریم صدا و سیما تصمیم داشته هجومی تبلیغاتی علیه صفایی‌فراهانی انجام دهد.

نکته دیگر اینکه چطور علی‌آبادی که رییس تشکیلات ورزش این کشور است و خود را برای ریاست فدراسیون از همه صالح‌تر و محق‌تر می‌داند ادعا می‌کند از ابتدایی‌ترین قوانین فیفا که همانا عدم دخالت دولت‌ها در فدراسیون فوتبال است اطلاع نداشته و باید دیگران جلوی او را می‌گرفته‌اند. درحالیکه صابون همین قانون در ماجرای برکناری دادکان به پیراهنش خورده بود.

اما مهمترین مسئله که هیچ‌کس جرات اشاره به آن را ندارد نقش شخص احمدی‌نژاد در تمام این گرفتاری‌هاست.

تمام مشکلات از آنجا شروع شد که احمدی‌نژاد تصمیم می‌گیرد تنها تپه‌ی ن..ده این مملکت یعنی فدراسیون فوتبال را هم منقش به هنر خود نموده و آنرا نیز پامال قدرت‌طلبی و محبوبیت‌خواهی خود کند. او به اعتراف خودش پیش از جام جهانی به علی‌آبادی برکناری دادکان را توصیه می‌کند (اولین دخالت) و پس از جام جهانی تصمیم می‌گیرد فدراسیون را بطور کامل در اختیار بگیرد که با برکناری دادکان [که بی‌شک بادستور یا حداقل هماهنگی با او بوده] ایران را به ورطه تعلیق می‌افکند. پس از آنهمه خون دل خوردن و رایزنی افرادی که اعتباری نزد فیفا داشتند همینکه اندکی فشار فیفا کم می‌شود باز زیردست مورد اعتماد خود علی‌آبادی را به زور به فدراسیون می‌فرستد و دست‌اخر هم به او فرمان می‌دهد تا کاندیدای ریاست فوتبال شود.

حالا چون هیچ کس جرات ندارد متهم اصلی را پای میز محاکمه بکشد باید کس دیگری را قربانی کرد تا پرونده بی متهم نماند.

در یک کلام برنامه نود دیشب قرار بود مسلخ صفایی فراهانی باشد اما حقیقت و منطق گفتار او آشکارتر از آن بود که بتوان با اتهام زنی و هجوم رسانه‌ای آنرا مخفی ‌نمود.

هرچند من فردوسی‌پور را رقمی در این ماجرا نمی‌دانم. او تنها کارمند صدا و سیما و مجری سیاست‌های آن است. اما عادل نسبت به خودش هم محافظه‌کارتر شده و شاید دیشب لرزیدن مدامش تنها از سرما نبود و چهره نگرانش حاکی از این بود که او به عاقبت این سناریوی شکست خورده و واکنش اربابان قدرت می‌اندیشد.

۱- شنیدین می‌گن؛ باز این اومد حرف بزنه راه رفت. یادش بخیر یک بار به قصد نامه‌نویسی کاغذ و قلم برداشتم و نوشتم:

   سلام٬    صورتگر نقش دلسپاری

                آیا تو مرا به یاد داری ؟

                من؛

               آنکه دلش ز دوری تو

               دریای شب است و بی‌قراری

               آن‌کس که خیال خام دارد

               کز کلبه‌ی او کنی گذاری

               میلی به سفر اگر ترا نیست

               بشتاب که نامه‌ای نگاری

                                      ............

خلاصه اومدم نثر بنویسم موزون شد و به جای افقی رفتن عمودی افتادم پایین.

۲- تا حالا شده توی اتوبوس٬ راننده آهنگ عصار براتون گذاشته باشه؟ آقای عصار هم گیر داده باشه به غزل‌های مولانا. مولوی هم به عصار راه نداده باشه و اینم طبق معمول هی زور بزنه و ول کن نباشه (منکر یکی دو تا از کارهای عالی عصار روی شعر مولانا نیستم ولی بقیه‌اش روخوانی یکنواخت و کسل کننده‌ایه).

خوب٬ گیرم همه‌ی اینا رو جواب مثبت دادید. ولی تا حالا شده این مجموعه بهتون یک ایده‌ی ناب داده باشه. به من که داد. برام دعا کنید این دفعه همت و فرصت اجرا کردنش رو به دست بیارم.

نوشتار

روی کاغذ که می‌نوشتم٬ سوار بر مطلبم بودم. زیر دستم بود. تحت اختیارم.

اما حالا پای این مونیتور. نوشته‌ام را هم سطح خود می‌بینم. گاهی هم بالاتر.

جوری که دلم می‌خواهد در نمی‌آید٬ سرکش است. 

ازش می‌ترسم

پنجینه

و اما اعترافات پنجگانه‌ی من:

۱- تو سرازیری عمر افتادم ولی هنوز نه شنا بلدم نه رانندگی. اولی رو خیلی دوست دارم یاد بگیرم ولی کم وقت آزاد و دسترسی به آب داشته‌ام (یکبار توی استخر نزدیک بود از ترس غرق شدن با چسبیدن به یکی از بچه‌ها خفه‌اش کنم که کلی مایه‌ی شرمساریم شد) اما هیچوقت علاقه‌ای به ماشین و رانندگی کردن نداشتم. هرچند گاهی فکر می‌کنم یک روز مجبور به این کار می‌شم.

۲- در طول زندگیم القاب زیادی از طرف دوستان دریافت کرده‌ام. داریوش٬ مهندس و حاجی بعضی از اونا هستن. اما ماندگارترینش همین عموجواد بوده که اولین بار در سال ۷۸ یکی از بچه‌های دانشگاه برام به کار برد. اون موقع من که همه‌ی همدوره‌ای‌هام فارغ التحصیل شده بودند٬ مونده بودم٬ بوفه‌ی دانشگاه رو اجاره کرده بودم٬ برای خودم کاسبی راه انداخته بودم و البته با نسل بعدی دانشجوها رفاقتی به هم زده بودم و از این بابت احساس نوجوانی می‌کردم. خلاصه٬ عموجواد شدم چون هم رفیق بچه‌ها بودم هم کمی بزرگتر و این لقب ماند و آنقدر فراگیر شد که گاهی زنم و حتا خواهرزاده‌هام منو اینجوری صدا می‌زنند. نمی‌دونم اون عزیز اگه می‌دونست چند ماه بعدش توی استخر اون بلا رو سرش میارم بازم بهم می‌گفت: عموجواد قصه‌گو ....

۳- وزن و قافیه توی خونمه و موروثی. زبان شعر کلاسیک هم در کودکی توی رگهام تزریق شده. به راحتی می‌تونم غزلی بگم که تصور کنید متعلق به یک شاعر گمنام قرن هفت و هشته. ولی از روزی که فهمیدم باید به زبان روز حرف زد نطقم کور شده. گاهی آرزو می‌کنم کاش در کودکی به اشعاری جدیدتر از حافظ و مثنوی دسترسی داشتم.

۴- هر چقدر از صدای خودم متشکرم٬ با قیافه‌ام (تصویر نیمرخم به نظر خودم یکی از مضحک‌ترین مناظر عالمه) و مخصوصا موهام مشکل دارم. بعد از این همه سال هنوز نمی‌دونم موهام رو به چه صراطی مستقیم کنم.

۵- روزگاری کلی مذهبی بودم. یک پنجم قران رو حفظ بودم٬ سه بار رتبه‌ی کشوری تو مسابقات قران آوردم و به حج عمره رفتم. اما دقیقا همین‌ها و به خصوص آشنایی با قران و رسیدن به یکسری پارادوکس موجب دین‌زدگی من شد. امروزه روز به همه چی شک دارم. از بالا تا پایین. تنها چیزی که در موردش یقین دارم٬ باطل بودن دین رساله‌ای یا همون دینداری به دستور فقهاست.

خب حالا منم این دوستان رو به اعتراف فرامی‌خونم باشد که رستگار شوند: پویا ٬ محمد ٬ علی ٬ لاله و شازده خانوم

محبوبیت

خیلی جلوی خودمو می‌گیرم که سیاسی ننویسم ولی گاهی از دست در می‌ره دیگه. البته می‌تونی این نوشته رو اجتماعی یا روانشناسی یا هر چیز دیگه‌ای هم قلمداد کنی. خونه‌ی آخرش فقط یک اظهار نظره...

انتخابات شوراها رو که فراموش نکردی؟ نه نه. نزن اون کانال. این یه هوا فرق داره. حوصله به خرج بده عزیزم.

طرف صحبتم خود احمدی‌نژاده که البته چون حرفام به گوشش نمی‌رسه هوادارای متعصبش رو خطاب قرار می‌دم. همونایی که مثل خودش فکر می‌کنن ایشون محبوبترین رییس جمهور ایرانه و به قول خودش: همه منو دوست دارن و یا دنیا داره به سرعت احمدی‌نژادی می‌شه و.... با اونایی که حقیقت رو می‌دونن و بلوف سیاسی می‌زنن کاری ندارم٬ فقط امیدوارم آدمای غافل به خودشون بیان.

اگه آقای احمدی‌نژاد و طرفداراشون تاملی در تعداد آرای خواهر ایشون و جایگاهش در بین سایر کاندیداها داشته باشند به خوبی خواهند فهمید که منظور من چیه.

همینجا اعلام می‌کنم که اصلا منظورم تایید ادعاهای منتقدان دولت نیست که تعداد آرای واقعی همشیره رییس‌جمهور رو از این هم کمتر میدونن و بقیه ماجراها. فرض بر صحت و سلامت آرای موجود و رتبه‌ی هشتم ایشونه.

در انتخابات دوره‌ی ششم مجلس ( دقت کنید مجلس٬ که راه یافتن به اون آرای به مراتب بیشتری از شوراها رو نیاز داره) در شهر مشهد که مشخصا سنتی‌تر و راست‌تر از اکثر نقاط دیگر ایرانه٬ یک خانم دکتر که نه مشهدی بود نه سیمای آنچنانی داشت و نه حتا کمترین سابقه‌ی سیاسی٬ تنها به خاطر اینکه همنام خاتمی بود با رای بالا به مجلس راه یافت.

حالا گیر نده که اینجور رای دادنم دیگه جوگیر شدنه. اینو خودم قبول دارم. اما مردم که همون مردمن. منظور من یک مقایسه بود و اینکه:

 محبوبیت یعنی این

پنج، شش سالی می‌شد که نزده بودیم. آخرین بار، همان سالی پیروز شدیم که برای اولین بار تو را دیدم. و دیگر رنگ برد را ندیده بودیم.

در تمام این سال ها تو بودی، اما بودنی نبودی. مثل پیروزی که دیگر پیروزی نداشت.

از روزی که قرار ملاقات دو خانواده برای بعد از ظهر جمعه گذاشته شد، به دلم افتاده بود که عاقبت کار ما با نتیجه‌ی مسابقه‌ی همزمانش ارتباطی دارد.

ساعت 2:15 ظهر. کمتر از یک ساعت دیگر باید حرکت می‌کردیم که فهمیدم شناسنامه‌ام نیست. همه جا را گشتم نبود. بازی شروع شده بود و سرگردانی من. تمام نقشه هایمان برای یک اقدام ضربتی نقش بر آب می‌نمود. یک هیچ عقب افتاده بودیم.

زنگ در. کسی آمد که به حضور موثرش در این مهمانی امید داشتم. کم‌کم باید راه می‌افتادیم. زنگ تلفن و خبر پیدا شدن شناسنامه در شهرستان. جا مانده بود و قرار شد برایم ارسال شود. کمی حالم بهتر بود. پیش از حرکت آمار بازی را گرفتم. یک یک، اما بازی به نیمه هم نرسیده بود.

تمام عمر از مراسم خواستگاری تنفر داشتم، و حالا برای اولین بار تن به این عذاب داده بودم. می‌دانم که تو هم زجر می‌کشیدی. به خصوص با آن شرایط پیش‌بینی نشده در شروع جلسه که شکستی حتمی را نوید می‌داد.

ولی دو ساعت بعد توی راهرو داشتم یواشکی از تو می‌پرسیدم: چه جوری یکدفعه همه چیز درست شد؟ ...... راستی بازی چی شد؟

و شنیدنش از زبان تو آن‌هم در آن لحظه چه لذتی داشت.

هنوز هم بازی را ندیده‌ام.

سرد و بارانی شده هوا. قصد بیرون زدن داشتم و ناچار سراغ کاپشنم رفتم. پوشیدم اما کج بود و سنگین. چیزی تمام فضای متعلق به دستم را درون جیب سمت چپ تصاحب کرده بود؛ یک بسته ساقه طلایی.... رژه‌ی خاطره‌ها

این بیسکویت لذیذ که هم اکنون لابلای تایپ کردن از خجالتش درمی‌آییم٬ مربوط است به آن شبی که علی و پویا نه تنها در کمال نامردی اقامت شبانه‌ای در کوهستان داشتند بلکه از قرار معلوم بساط تنها‌خوری‌شان هم به راه بوده. و اگر نبود کاپشنی که به رسم امانت به این زوج ملعون سپرده بودیم٬ کی نقاب از چهره‌ی کریه‌شان می‌افتاد٬ خدا می‌داند. بشناسید دوستان و دشمنانتان را ای گروه فریب‌خوردگان.

و ما٬ به سلامتی همه‌ی خنجر خورده‌ها و به کوری چشم تمام تنها‌خوران عالم٬ این ساقه طلایی را سق می‌زنیم.