عمو جواد

یادداشت‌های پراکنده‌ی جواد رجبی

عمو جواد

یادداشت‌های پراکنده‌ی جواد رجبی

شوق مردن

این هم نگاه عاصی دوران جوانی حقیر:


من جوان خواهم مرد


به همین زودیها


نه از این درد که از زندگیم بیزارم


با دو صد شوق که شاید، شاید


در پس زندگی بعد از مرگ


بار دیگر خبر از مردن و مردن باشد

باز هم یک غزل کلاسیک قدیمی


هزار مرتبه امشب طلسم توبه شکستم

و باز بر سر آن توبه ی شکسته نشستم


هزار مرتبه سوگند خود دوباره نمودم

دمی دگر ز دلم ریسمان عهد گسستم


"هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم"

چگونه راست نگویم که از شراب تو مستم


خرد که لاف دلالت به شام حادثه می زد

کجاست تا که ببیند چراغ باده به دستم


خیال خوب تو چون در رواق دیده کشیدم

بر آستان جمالت دخیل عشق ببستم


هنوز در پی آنی که دام و دانه بچینی؟!

به صد ترانه سرودم که پایبست تو هستم



با تشکر از "میم" عزیز. ماجراش رو گمونم دیگه بارها تعریف کرده ام.

غروب

بر کشتی ِ غروب


هیهای ِ رؤیت ِ سیاهی ِ فتحی قریب را


فریاد کرده از فراز سپیدار خشک باغ


مُشتی کلاغ.

به: فاطمه حسینی فر عزیز



پی نوشت: توی محوطه ی باز جلوی دانشکده ی علوم و کلاسهای مشترک شوکت آباد نشسته بودم. خورشید یه جایی نزدیک اونجا که رشته کوهها سر فرو می کنن توی زمین و تموم می شن داشت غروب می کرد. از افق مقابل کم کم داشت سیاهی پدیدار می شد. انگار تو پهنه ی بیکران دریا خشکی دیده باشی. صدای کلاغا بلند بود... دست به قلم شدم.
مدتی مست این کار بودم. فکر می کردم چه شاهکاری نوشتم. عجب تابلوی موجزی خلق کردم. اما هربار اینو برای دوستی خوندم حیرون نگاهم کرد. یکی هم بهم گفت یکسری کلمات قلمبه ست که چندان معنایی از توش در نمیاد. دیگه به این نتیجه رسیده بودم که باید چند بند به اولش اضافه کنم تا از این گنگی در بیاد و معلوم بشه چیو دارم به چی تشبیه می کنم. مثلا: "همچون حرامیان آبهای .. فلان" اما نمی آمد. تا اینکه امروز زیر یکی از پستهای قبلی، کامنت فاطمه حسینی فر رو دیدم. چه لذتی داره ببینی یکی هنوز داره باهات و با شعرت همون طوری که هست، خاطره بازی میکنه. کسی که کم دیدیش، سالهاست ندیدیش و شاید دیگه هرگز نبینیش. گرچه دیر نوشته ش رو خوندم اما باعث شد این بشه بهترین کادوی تولدم

برزخی ها

فردین، ناصر ملک مطیعی، ایرج قادری، سعید راد، محمدعلی کشاورز ...

اگر بتوانی تصور کنی که همه ی این نامها در یک فیلم جمع شوند، اسم فیلم می شود: "برزخی ها"

اما در کمال تعجب این اثر مربوط به بعد از انقلاب است. ماجرای چند خلافکار که در جریان باز شدن زندانها در انقلاب 57 از زندان رها شده اند و برای گریز از گرفتار شدن مجدد می خواهند از طریق مرز فرار کنند. اما آنجا به روستایی مرزی می رسند که طی جریاناتی مورد هجوم نیروهای آنسوی مرز واقع می شود  و این گروه در ماجرایی شبیه هفت سامورایی به کمک روستاییان برمی خیزند و کشته می شوند. در کل، فیلم ارزش نمایشی چندانی ندارد اما می گویند در زمان اکرانش رکورد فروش را شکسته و البته برای اولین بار پس از انقلاب با هجوم عده ای از پرده ی سینماها پایین کشیده شده. چند شب پیش بصورت اتفاقی در یکی از کانالها این فیلم را دیدم و یکی دو نکته برایم جلب توجه نمود.



اول اینکه به نظرم آمد فیلم نوعی توبه نامه است برای این هنرمندان که بتوانند بعد از انقلاب اجازه کار بگیرند. هر چند آینده روشن می کند توفیق چندانی در این راه نمی یابد.

اکثر منابع فیلم را محصول سال 61 ذکر کرده اند اما من به دو دلیل گمان قوی دارم که فیلم قبل از شروع جنگ ایران و عراق ساخته شده. یکی قصه ای که می بافد تا بتواند تهاجم نیروهای کشور دیگر را به روستا توجیه کند و قهرمانان فیلم را در موقعیت انتخاب بین فرار یا کمک به هموطن قرار دهد، که در صورت شروع تهاجم عراق نیازی به ساختن جنگی خیالی نبود.

دلیل دوم که در عین حال نکته ی جالب دوم هم هست این است که نیروهای نظامی دو طرف درگیری، لباسی مشابه هم دارند و تنها وجه تمایزی که برای بیننده بین سرباز خودی و دشمن وجود دارد این است که سربازان دشمن، چفیه بسته اند!!

حصار

پشـت حصار فاصـله ها مانـده ام اسـیـر

چشم انتظار جوخه ی مرگ و صدای تیر


رسوای این جماعت و جرمم جز این نبود

کـز رنـگ زاهـدانـه نـیـالـوده ام ضـمیـر


ای پاکـتر ز شـبنم خوابیـده روی گـل

کی خاک تیره را به قدومت کنی عبیر


تصویر تو صفای سینه و چشمم به چشم ماه

دور از شـعـاع مهر تو ، این دل بهانـه گیـر


یادی کن از چکامه ی جانسوز مثنوی

آن نی منم جدا ز تو سر داده ام نفیر


قسمت نشـد کـه راز دلـم بر ملا کـنم

فرصت گذشت و رفتن من گشته ناگزیر


امروز هم تکدی عشق تو می کنم

انفاق توست زاد سفرهای این فقیر


یک برگ سـبز هـم به متاعم نداده انـد

این شعرهای بی سر و پا تحفه ی حقیر


"تابستان 1377"

آفتابه

مستراح خانه ی پدری کنج حیاط بود. با دری نیمه آهن و نیمه شیشه ی مشجر که گویی برای تقویت صدای اتفاقات داخلش تعبیه گشته. کودکی بود و شرم از طبیعی ترین کنش های تن که مستراح را به جای اینکه استراحتگاه تو باشد برایت شکنجه گاه می نمود. از همین رو کشف تاکتیک استتار صوت با یک آفتابه ی مسی پر سر و صدا در نمی دانم چه سنی دریچه ای بود به سوی آسایش. اورکا . هر وقت لازم باشد شیر آب را باز می کنی توی آفتابه و در پناه شرشر بلند و خفه اش از اندیشیدن به بیرون خلاص می شوی. از آن پس وارد که می شدم پیش از هر اقدامی شیر را باز می کردم. کم کم به تجربه دریافتم که اگر بخواهم در تمام مدت آسوده باشم و گرفتار بلای پر شدن پیش از موعد آفتابه هم نشوم باید شیر را بگونه ای تنظیم کنم که تا پایان کار همراهم باشد. ساده نبود اما به مرور چیره دست شدم و اینگونه بود که روزگار راحتی آغاز شد.

حالا پس از اینهمه سال، باز کردن شیر توی آفتابه نه یک تاکتیک، که لازمه ی قضای حاجتم شده. تا شیر باز نشود کاری از پیش نمی برم و اگر به هر دلیلی مجبور به بستن شیر آب شوم پریشان و نیمه کاره می مانم. البته مدتهاست با آفتابه های پلاستیکی کنار آمده ام اما هرگز مخترع شیلنگ توالت را نمی بخشم و از خانه ای که آفتابه ندارد هم متنفرم.

نی نی

حالا نگویی که: "اوووه! اینم چه بی جنبه ست". این پرسش از سالها پیش به ذهنم خطور کرده ولی تا کنون جایی طرح نشده بود؛

اول اینها را داشته باشید:

بابا -- پی پی -- توتو -- جوجو . جی جی -- ددر(دردر) -- فرنود -- قاقا -- لالا . لولو -- ماما . می می . مَ مَ -- نی نی . و کلماتی دیگر از این دست.


ظاهرا اینها نامهایی هستند که از زبان کودکان بر اشیا و افراد گذاشته شده و وجه مشترک آنها تکرار دوباره ی یک هجای غالبا کشیده است. حالا سوال من اینست که آیا واقعا اینگونه کلمات ساخته ی کودکان است یا ساخته هایی از بزرگسالان برای کودکان با تصور اینکه ادای کلماتی اینگونه برای آنها آسانتر است. به عبارت دیگر آیا برای کودک اینکه بگوید: جی جی، ساده تر است یا اینکه مثلا بگوید: گی...

چهل روزگی

پله ها را کنارش بالا رفتم اما از در راهم ندادند. دل توی دلم نبود. فقط همراهان زن اجازه ورود به بخش زنان را داشتند. مریم و مادرش رفتند داخل و من ماندم و نگرانیم. قرار بود پزشک ویزیتش کند. گمان نمی کردم نیم ساعت بعد آن دو را هم بیرون کنند و برایم خبر بیاورند که بستری شده.

حتا وداع نکرده بودم باهاش. به خدا نسپرده بودمش که دلش آرام بگیرد. که دلواپس دلش نباشم.

ثانیه ها به هم راه نمی دادند چه برسد که به دقیقه بکشند و دقیقه ساعت شود. در زندگی بارها و بارها انتظار و دلهره را تجربه کرده ام اما اینبار به راستی موج سنگین گذر زمان بود که همچون جویباری از پولاد در درونم می گذشت و نمی گذشت. هیچ خبری نمی آمد و کسی را هم اجازه نمی دادند برود داخل زایشگاه سر و گوشی آب بدهد. 

بعد از ظهر شد. ساعتها گذشت تا با هزار ترفند خبری گرفتیم. گفتند یکی دو ساعتی مانده.

دو ساعت دیگر هم گذشت و خبری نشد. نمی دانی چه می گذرد به آدم وقتی احساساتش منتظر خبریست که نمی داند چیست. خبری که یا انفجار شادیست یا زبانم لال.... نه اصلا نمی گذاشتم فکرم به سمت منفی گرایش پیدا کند. حتا از منتظران دیگری که بی مبالات، از تجربه های تلخشان می گفتند دوری می کردم. اما نوسان احساساتم را چه کنم؟ به خودم که می آمدم می دیدم دارم دستهایم را روی هم می مالم. چرا نیامد؟! هوا تاریک شده بود....


شب. آه که چه شبی. چه شب سردی. چه شب بی پایانی. چه کتابخانه ی مزخرفی؛ فلسفه حجاب. اسرار بهائیت. انقلاب اسلامی و ... کتابهایی به جا مانده از سی سال قبل. کتابهای یک تومانی. اوراق فرسوده ای که چشمها را مجبور می کنم به سطرهایش بیاویزند تا شاید ذهنم را به دنبال بکشند. زیاد نمی گذرد. گوشه ای کز می کنم. تنهایم. مردها همه رفته اند و زنها مانده اند به عنوان همراه. هرچند که اگر مردی هم بود گمان نکنم سخنی بینمان رد و بدل می شد. اما زنها برای همکلام شدن با یکدیگر نیاز به هیچ پیش شرطی ندارند. خوش به حالشان. صدای صحبت شان تا صبح قطع نشد. بلندگو هر از چندی نام یکی را صدا می زد و به همراهش مژده آمدن مسافرشان را می داد. خورشید دستش را گذاشته بود لبه ی ساختمان و داشت آرام خودش را بالا می کشید. به دلم افتاد که این لحظه ی تولد پسر من است. بلندگو که به صدا درآمد خیز برداشتم اما نام دیگری را گفت. ما را نگفت و نگفت تا ساعت رسید به یک چارکی 9 .


وای که چه لحظه ای. دنیا چو گلستان شد. تا باد چنین بادا. آمدی جانم به قربانت ولی دیر آمدی. پیرم کردی تا آمدی. مگر دستم بهت نرسد...

نرسید. مرا نمی گذاشتند بروم داخل. تا کی؟ ساعت 3 و نیم عصر که ملاقات است. همه می رفتند و می آمدند ولی من مانده بودم و اینهمه ساعت باقیمانده تا ملاقات. "پشت حصار فاصله ها مانده ام اسیر..." آخرش دوربین را دادم به یکی و خواهش کردم دست کم عکسی برایم بیاورد. و ظهر بود که این عکس نه چندان واضح به دستم رسید.



"ای پاکتر ز شبنم خوابیده روی گل/ کی خاک تیره را به قدومت کنی عبیر؟ 
تصویر تو صفای سینه و ..." گوشه ای خزیده بودم و نگاهش می کردم. سعی می کردم جلوی دویدن هیجانات توی صورتم را بگیرم اما قدرت هجوم احساسات متفاوت بیشتر بود. 
ساعت ملاقات رسید. هرگز همسرم را اینقدر زیبا و معصوم ندیده بودم. انگار صورتش می درخشید. و زیباترین هدیه ی دنیا خسته از راه سختی که پیموده بود کنارش به خواب رفته بود.
چهل روز گذشت و بعد از چهل روز برای اولین بار امشب پسرم در آغوشم نیست. یاد همان روز اول افتادم که بعد از اینکه گلم را دیدم و بوسیدم باز مجبور شدم از او جدا شوم. شب دیوانه شده بودم. عشق با یک نگاه که می گویند همین است. طاقت نداشتم. با دوستان تماس می گرفتم و درد دل می کردم من که همیشه خودم را سنگ صبور می دانستم. امشب هم باید شب سختی باشد.
راستی! بعدا فهمیدم که لحظه ی تولدش همانی بود که حس کرده بودم. همان لحظه ی ظهور خسته ی آفتاب که می خواندم:
تو از طلوع صبحی تو شعر التماسم.
غبار راه دورت نشسته رو لباسم
من از تن تو طردم. خالیه دست سردم...

کاوه

"تقدیم به تمام مبارزان دوران خاموشی و خفقان"


رسیده بر سر ِ آغاز و خسته از تکرار            چو ماه نو که گریزش ز خودنمایی نیست

گذشت از در دروازه ی شبی دیگر                  تکیده ای که دگر مرد آشنایی نیست


نگاه بی رمقش جذب ظلمت شب شد                لبش برای گفتن حرفی نگفتنی لرزید

کشید دست تحسر به بام خانه ی فکر              میان هشتی تفتیده اش سخن خشکید


به جز سکوت، کمترین کلام ممکن بود             پسین سرود دل دردمند او باشد

ولی به رغم شباویزکُش کسی باید                   نوید بارقه ای بر ظُلام غم پاشد


بدین امید ز پس کوچه های شهر خموش           گذشت و شاعر شبهای بی سحر گردید

در آن دژم شب وهم آفرین کمی شاید                برون کند ز دل سالکان حق تردید


دگر نگفت ز سندان و مشت آهنگر                   به نیزه کرد درفشی ز جنس شیدایی

سرود، سرخی آهنگ گر چه پیدا بود                 به عشق آن نت گمگشته ی اهورایی

                  

                               بهمن 1380

انتظار

آستینِ فعلا خالیت را، طاقت نیاوردم و بوسیدم. دلم غنج رفت. 

باچه ذوقی مادرت خریدهای تازه اش را به صف می کند. 

مادرت؟! ...

چه حس غریبی دارم این نخستین بار که عشق زندگیم را اینگونه می نامم. نمی دانم با آمدنت کدام داشته های دیگرم را باید به تو هبه کنم. اما دلمشغولیم اینها نیست. 

تمام ذهنم درگیر تصویر کردن لحظه ایست که با انگشتهای ترد و کوچکت سبابه ام را چنان محکم بفشاری که گویی از چاه عدم به ریسمان زندگی چنگ انداخته ای.