"قابلی ندارد
از آب گذشته است دلم
فقط فراموشش نکنی
از آب که گذشتی
*
ما که عمرا رهایتان کنیم؛
از پیچک دستانمان که گریختید
چشم هامان دست به دامن قدم هاتان می شود.
بیرون از برد مفید کورسوی نمور نگاهها
روحمان همسفر شماست.
راستی! به روح که اعتقاد دارید؟!
آری بخندید عزیزانم
بگذارید مثل همیشه گرد هم شاد باشیم
شاد مثل لحظه ای که شما را یافتیم
قلب ساده و مهربانتان را دیدیم و عاشقش شدیم
و شما نیز
از ورای چهره ی سردمان
زبان گاه ولگردمان
مشغله های بی پایانمان
از ورای ظاهرمان
حرارت دلهای سرخ ما را دیدید و دل به دوستیمان سپردید.
پشیمان که نیستید؟
گرداگردتان را نگاه کنید؛
این اعجاز دوستی است."
انشای بالا را نوشته بودم که توی خونه ی حجت و نرگس براشون بخونم. اما اشکهای نرگس رو که دیدم و لبخندهای گس حجت رو برای کنترل خودش و همسرش و محیط، هرچه روی مبل جابجا شدم دستم نرفت کاغذی رو که موقع سیاه کردنش بارها بغضم ترکیده بود از جیبم در بیارم. همونطور که زبونم نچرخید ترانه ی خون بازی رو که از دو هفته پیش جسته بودم و تمرین کرده بودم و اتفاقا نرگس هم اون شب درخواست کرد، بخونم.
هنوز هم نمی دونم کدوم کار درست تره. شما بگید. آیا همچین وقتی باید دل به سیل احساسات سپرد و گریست و به زبان آورد که چقدر جاشون خالی میشه و چقدر این شبها با خاطرشون بیخوابی کشیده ای و اینروزها ابر سیاهی که روی دلت سایه انداخته چقدر با بهانه و بی بهانه باریده؟ آیا بهتره دونه های دلت رو نشون بدی تا علیرغم سپری شدن چند لحظه ی پر اشک و آه، عزیزانت از دونستن موج عشق پیرامونشون دلگرم و سرمست بشن، یا اینکه باید برای رعایت حالشون و آسونتر کردن دل کندنشون و استوار شدن قدم هاشون توی خودت بریزی و دم برنیاری؟
باور کنید هنوزم نمی دونم کدوم درست تره. فقط با خودم گفتم شاید اونچه انجامش برای من سخت تره کار مفیدتری باشه...
یه چیزی نوشتم که هنوز وقت ودلش نیس که پست کنم! انگاری هنوز نمیخوام باور کنم که نیستن، انگاری هنوزم جمعه که میشه میخوام به علی بگم بیا بریم خونه نرگس اینا، انگاری هنوزم تلفن که زنگ میزنه فک میکنم نرگسه!انگاری هنوزم سمت صیاد که میریم میخوایم بپیچیم تو کوچه حجت اینا، مث دیشب...
جاشون خالیه و تو چقققققد قشنگ دین مطلبو ادا کردی!
تو رو خدا یه دفعه بهم نا سزا نگین...
فکره دیگه..
هر جا پر می کشه....
داشتم به این فکر می کردم این که هجرت صغری بود....!
همین...
مرسی عمو جواد اینا رو که میخونم گلوم از بغض درد میگیره خیلی سعی میکنم گریه نکنم اما... مرسی مرسی از تو و راضیه مادر مهربان اینهمه لطف شما بی جواب موند هنوز مرسی
مرسی مرسی مرسی فقط میتونم بگم لعنت به حاکم ظالم لعنت به اونی که زندگی رو از ما گرفت لعنت به...............................ا
علی جان از این کبرا تر که به ماه میرسه دیگه
حجت جان دیگه شرمنده نکن که خیلی بدهکارتیم
حالا که اینترنت داری چرا پست جدید نمیزاری عمو!
پست جدید گذاشتن که به اینترنت نیست نرگس جان. به مخه که بیچاره درگیره. بازم چشم اگه مطلب جدید نیومد از کارای قدیم میزارم
منهم موافقم ... گاهی اون کاری که برای تو سخت تره، مفید تره ...
اما همین نوشته خودش ماموریت اون انجام کار سخت رو به نحو احسن به دوش کشید و به سرانجام رسوند ...
مرسی عمو جواد پر از احساس مهربون ...
باز هم خوندم باز هم خوندم بازهم می خونم دلگرم میشم اگه من هالک بودم