و اما اعترافات پنجگانهی من:
۱- تو سرازیری عمر افتادم ولی هنوز نه شنا بلدم نه رانندگی. اولی رو خیلی دوست دارم یاد بگیرم ولی کم وقت آزاد و دسترسی به آب داشتهام (یکبار توی استخر نزدیک بود از ترس غرق شدن با چسبیدن به یکی از بچهها خفهاش کنم که کلی مایهی شرمساریم شد) اما هیچوقت علاقهای به ماشین و رانندگی کردن نداشتم. هرچند گاهی فکر میکنم یک روز مجبور به این کار میشم.
۲- در طول زندگیم القاب زیادی از طرف دوستان دریافت کردهام. داریوش٬ مهندس و حاجی بعضی از اونا هستن. اما ماندگارترینش همین عموجواد بوده که اولین بار در سال ۷۸ یکی از بچههای دانشگاه برام به کار برد. اون موقع من که همهی همدورهایهام فارغ التحصیل شده بودند٬ مونده بودم٬ بوفهی دانشگاه رو اجاره کرده بودم٬ برای خودم کاسبی راه انداخته بودم و البته با نسل بعدی دانشجوها رفاقتی به هم زده بودم و از این بابت احساس نوجوانی میکردم. خلاصه٬ عموجواد شدم چون هم رفیق بچهها بودم هم کمی بزرگتر و این لقب ماند و آنقدر فراگیر شد که گاهی زنم و حتا خواهرزادههام منو اینجوری صدا میزنند. نمیدونم اون عزیز اگه میدونست چند ماه بعدش توی استخر اون بلا رو سرش میارم بازم بهم میگفت: عموجواد قصهگو ....
۳- وزن و قافیه توی خونمه و موروثی. زبان شعر کلاسیک هم در کودکی توی رگهام تزریق شده. به راحتی میتونم غزلی بگم که تصور کنید متعلق به یک شاعر گمنام قرن هفت و هشته. ولی از روزی که فهمیدم باید به زبان روز حرف زد نطقم کور شده. گاهی آرزو میکنم کاش در کودکی به اشعاری جدیدتر از حافظ و مثنوی دسترسی داشتم.
۴- هر چقدر از صدای خودم متشکرم٬ با قیافهام (تصویر نیمرخم به نظر خودم یکی از مضحکترین مناظر عالمه) و مخصوصا موهام مشکل دارم. بعد از این همه سال هنوز نمیدونم موهام رو به چه صراطی مستقیم کنم.
۵- روزگاری کلی مذهبی بودم. یک پنجم قران رو حفظ بودم٬ سه بار رتبهی کشوری تو مسابقات قران آوردم و به حج عمره رفتم. اما دقیقا همینها و به خصوص آشنایی با قران و رسیدن به یکسری پارادوکس موجب دینزدگی من شد. امروزه روز به همه چی شک دارم. از بالا تا پایین. تنها چیزی که در موردش یقین دارم٬ باطل بودن دین رسالهای یا همون دینداری به دستور فقهاست.
خب حالا منم این دوستان رو به اعتراف فرامیخونم باشد که رستگار شوند: پویا ٬ محمد ٬ علی ٬ لاله و شازده خانوم