عمو جواد

یادداشت‌های پراکنده‌ی جواد رجبی

عمو جواد

یادداشت‌های پراکنده‌ی جواد رجبی

باز هم یک غزل کلاسیک قدیمی


هزار مرتبه امشب طلسم توبه شکستم

و باز بر سر آن توبه ی شکسته نشستم


هزار مرتبه سوگند خود دوباره نمودم

دمی دگر ز دلم ریسمان عهد گسستم


"هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم"

چگونه راست نگویم که از شراب تو مستم


خرد که لاف دلالت به شام حادثه می زد

کجاست تا که ببیند چراغ باده به دستم


خیال خوب تو چون در رواق دیده کشیدم

بر آستان جمالت دخیل عشق ببستم


هنوز در پی آنی که دام و دانه بچینی؟!

به صد ترانه سرودم که پایبست تو هستم



با تشکر از "میم" عزیز. ماجراش رو گمونم دیگه بارها تعریف کرده ام.

نظرات 6 + ارسال نظر
میم شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:10 ق.ظ http://navas236.blogfa.com

واقعا معرکه است. همیشه از همین غزلا بسرا عمو
دلم همینطور کیف میکنه داره
ولی باور کن من ماجراشو نمیدونم

جواد شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:36 ب.ظ

البته که گفته ام برات. حتما فراموش کردی. چند باری که این غزل رو توی جمع خوندم همیشه اول داستانش رو تعریف کرده ام؛
گاهی یک شعر چنان جوششی درونت ایجاد می کنه که سرریز می شی. مثل اون غزل مولانا:"دوش چه خورده ای دلا، راست بگو نهان مکن" که وقتی اولین بار خوندمش(یا شاید هم اولین بار که توش غوطه ور شدم) تا دو روز تمام وجودم رو گرفته بود. اونقدر به جونم شور انداخت که آخرش فوران کردم: باز زدم پیاله ای ....
گمونم دوازده سال پیش بود. دو سالی بود غزل ننوشته بودم. اومدیم شب شعر و نشستیم پای غزل شما: ما در پیاله عکس رخ یار ندیدیم .... تا رسید به: دل در شب چشمان تو گم بود ولیکن/ از ترس شکستن دل از آن چشم بریدیم ... آقا این بیت ما رو دیوانه کرد. مخصوصا اون تکرار مطنطن مصرع دومش افتاد تو سرم. من همیشه بعد از شب شعر می افتادم. کاملا بی حس می شدم. خالی خالی. نمی دونم فشارم میافتاد یا حالت روحی بود. ولی اون شب این صدای پتک و سندان شما تو سرم راحتم نزاشت. اونقدر کوبید تا آخرش نیمه های شب این کار رو نوشتم و خلاص

میم یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ق.ظ http://navas236.blogfa.com

باور کن این ماجرا رو نشنیده بودم یا اگر شنیده بودم که لابد تاثیر داروهای بی هوشیه که هیچ اثری ازش در ذهنم نیست. برای من خیلی لذت بخش بود شنیدنش. آدم لذت میبره وقتی تا این حد احساس موثر بودن میکنه اون هم در این زمینه. آدم به خودش غره میشه به به چه کیفی داره خیلی وقت بود کسی ازم اینطور تعریف نکرده بود.. وای که چه حالی کردم...
حالا گذشته از این حال خوشی که به من دست داد ، چه جالب! منم دقیقا همیشه بعد از شب شعر میافتادم. فکر میکردم تاثیر خستگیه آخه من خیلی زحمت میکشیدم! ولی واقعا به معنی واقعی پاهام بی حس میشد. بچه ها جمع میشدن تو اتاق ما و از هر دری گپ میزدیم بیشتر از حاشیه ها تا متن! ولی من قدرت حرکت نداشتم. چه روزای خوبی بود ولی افسوس زود گذشت....
مرسی بابت اینهمه یاد خوش.
از ترس شکستن.

میچکا یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:38 ق.ظ http://ghasedak1086.blogfa.com/

چه خوبه که ذهن بطلبه واسه یه زایش جدید....همیشه آفرینش یه چیز خوب حس خوبی داره ...مرسی از تو و مسببش. خدا باعث و بانیشو بیامرزه :)

فاطمه حسینی فر دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:55 ق.ظ

تنبل شدی عمو!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
دیگه خبری ازت نیست!!!!!!!!!!!!!

Mahdi دوشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:23 ب.ظ http://mahdinakhl.blogfa.com

موفق باشی عمو جواد عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد