عمو جواد

یادداشت‌های پراکنده‌ی جواد رجبی

عمو جواد

یادداشت‌های پراکنده‌ی جواد رجبی

دم حجله

عزم خواب داشتیم که ناله و فریادشان از پنجره اتاق ریخت روی آرامش قبل از خوابمان.

جوان از لابلای دندانهای به هم فشرده اش غرش می کرد: نسرین! بخواب. ساعت یک نصف شبه.

یک هفته ای بود که اثاث آورده بودند و همین دو شب پیش کلی مهمان داشتند  و چراغانی و صدای دایره و تنبک که تا رفتن مهمانها و تبریک گفتن های پایانی ادامه داشت.

دخترک نفس زنان و بریده بریده التماس می کرد: غلط کردم .. غلط کردم ... نفهمیدم. ببخشید تو رو خدا ببخشید ..

- نزدیک من نیا نسرین. بتمرگ همون ور

- چشم خوابیدم .. خوابیدم..... تو رو خدا ببخشید حامد جان ..

- لا اله الا الله. حالا اگه خر فهمید. ببر صداتو صبح هزار تا کار دارم

- ای جان! .. ای جان ..

مرد منفجر شد: نفست بهم نخوره نسرین. بدم اومده ازت. از نفست بدم میاد. از اون موهات بدم میاد..

- حامد جان بزار ارضات کنم. بزار ارضات کنم راحت شی

- فقط دستت بهم بخوره ببین چیکارت می کنم. جرات داری به من دست بزن... بیزارم از تو و از اون کار.

دختر ناامیدانه می نالید اما دست بردار نبود.

بلند شدیم و رفتیم توی هال. به وضوح دست و پای هردومان می لرزید. صدای تلویزیون را کمی بالا بردیم و آرزو کردیم که دخترک امشب بلایی سرش نیاید.

پس از مدتی ناگهان صدای فریاد و لرزش گنگ کوبیده شدن چیزی.

مضطرب به اتاق دویدیم. جوان با دندانهای فشرده زور میزد: بخواااب

و خوشبختانه صدای سماجت ملتمسانه دختر: آروم باش عزیزم. آروم عزیزم. چشم می خوابم. تو آروم باش

- نسرین خودتو جمع کن. بزار دهنم بسته بمونه.

دختر آهسته چیزی گفت

پسر سر ریز شد: تو اگه یک ذره شعور داشتی.. برگشته میگه تو منو برای همین میخوای. من اگه فقط دنبال این بودم که پول میدادم هرشب یکی رو میاوردم

- غلط کردم. به خدا شوخی کردم

- فکر کردی خیلی بامزه ای ها؟ همینه دیگه خونه ی باباتون هر چی به دهنتون رسیده گفتین و به روتون خندیدن که اینجوری ......

- حامد جان..

- مرض حامد. همون طرف بتمرگ

....

دو ساعتی طول کشید تا صدایشان قطع شد. تمام طول روز فردا درب آپارتمانشان قفل بود. تا اینکه آخر شب برگشتند. گویی برای تکرار نمایش دیشب. دو ساعت تمام بی کم و کاست.

شب سوم شب جمعه بود. نیامدند.

بعد از دو شب بی خوابی توانستم به موقع بخوابم و صبح جمعه زودتر بیدار شدم. رفتم روی تراس هوایی بخورم. مشغول تماشای کوچه بودم که صدای بسته شدن کرکره آپارتمانشان را شنیدم و لحظاتی بعد مرد جوان به همراه دو جوان دیگر از ساختمان خارج شدند.

جوان سندل به پا داشت و با سوییچ ماشینی که دستش بود بازی می کرد و دو همراهش هرکدام یک کوله ی بزرگ به دوش می کشیدند.