عمو جواد

یادداشت‌های پراکنده‌ی جواد رجبی

عمو جواد

یادداشت‌های پراکنده‌ی جواد رجبی

چهل روزگی

پله ها را کنارش بالا رفتم اما از در راهم ندادند. دل توی دلم نبود. فقط همراهان زن اجازه ورود به بخش زنان را داشتند. مریم و مادرش رفتند داخل و من ماندم و نگرانیم. قرار بود پزشک ویزیتش کند. گمان نمی کردم نیم ساعت بعد آن دو را هم بیرون کنند و برایم خبر بیاورند که بستری شده.

حتا وداع نکرده بودم باهاش. به خدا نسپرده بودمش که دلش آرام بگیرد. که دلواپس دلش نباشم.

ثانیه ها به هم راه نمی دادند چه برسد که به دقیقه بکشند و دقیقه ساعت شود. در زندگی بارها و بارها انتظار و دلهره را تجربه کرده ام اما اینبار به راستی موج سنگین گذر زمان بود که همچون جویباری از پولاد در درونم می گذشت و نمی گذشت. هیچ خبری نمی آمد و کسی را هم اجازه نمی دادند برود داخل زایشگاه سر و گوشی آب بدهد. 

بعد از ظهر شد. ساعتها گذشت تا با هزار ترفند خبری گرفتیم. گفتند یکی دو ساعتی مانده.

دو ساعت دیگر هم گذشت و خبری نشد. نمی دانی چه می گذرد به آدم وقتی احساساتش منتظر خبریست که نمی داند چیست. خبری که یا انفجار شادیست یا زبانم لال.... نه اصلا نمی گذاشتم فکرم به سمت منفی گرایش پیدا کند. حتا از منتظران دیگری که بی مبالات، از تجربه های تلخشان می گفتند دوری می کردم. اما نوسان احساساتم را چه کنم؟ به خودم که می آمدم می دیدم دارم دستهایم را روی هم می مالم. چرا نیامد؟! هوا تاریک شده بود....


شب. آه که چه شبی. چه شب سردی. چه شب بی پایانی. چه کتابخانه ی مزخرفی؛ فلسفه حجاب. اسرار بهائیت. انقلاب اسلامی و ... کتابهایی به جا مانده از سی سال قبل. کتابهای یک تومانی. اوراق فرسوده ای که چشمها را مجبور می کنم به سطرهایش بیاویزند تا شاید ذهنم را به دنبال بکشند. زیاد نمی گذرد. گوشه ای کز می کنم. تنهایم. مردها همه رفته اند و زنها مانده اند به عنوان همراه. هرچند که اگر مردی هم بود گمان نکنم سخنی بینمان رد و بدل می شد. اما زنها برای همکلام شدن با یکدیگر نیاز به هیچ پیش شرطی ندارند. خوش به حالشان. صدای صحبت شان تا صبح قطع نشد. بلندگو هر از چندی نام یکی را صدا می زد و به همراهش مژده آمدن مسافرشان را می داد. خورشید دستش را گذاشته بود لبه ی ساختمان و داشت آرام خودش را بالا می کشید. به دلم افتاد که این لحظه ی تولد پسر من است. بلندگو که به صدا درآمد خیز برداشتم اما نام دیگری را گفت. ما را نگفت و نگفت تا ساعت رسید به یک چارکی 9 .


وای که چه لحظه ای. دنیا چو گلستان شد. تا باد چنین بادا. آمدی جانم به قربانت ولی دیر آمدی. پیرم کردی تا آمدی. مگر دستم بهت نرسد...

نرسید. مرا نمی گذاشتند بروم داخل. تا کی؟ ساعت 3 و نیم عصر که ملاقات است. همه می رفتند و می آمدند ولی من مانده بودم و اینهمه ساعت باقیمانده تا ملاقات. "پشت حصار فاصله ها مانده ام اسیر..." آخرش دوربین را دادم به یکی و خواهش کردم دست کم عکسی برایم بیاورد. و ظهر بود که این عکس نه چندان واضح به دستم رسید.



"ای پاکتر ز شبنم خوابیده روی گل/ کی خاک تیره را به قدومت کنی عبیر؟ 
تصویر تو صفای سینه و ..." گوشه ای خزیده بودم و نگاهش می کردم. سعی می کردم جلوی دویدن هیجانات توی صورتم را بگیرم اما قدرت هجوم احساسات متفاوت بیشتر بود. 
ساعت ملاقات رسید. هرگز همسرم را اینقدر زیبا و معصوم ندیده بودم. انگار صورتش می درخشید. و زیباترین هدیه ی دنیا خسته از راه سختی که پیموده بود کنارش به خواب رفته بود.
چهل روز گذشت و بعد از چهل روز برای اولین بار امشب پسرم در آغوشم نیست. یاد همان روز اول افتادم که بعد از اینکه گلم را دیدم و بوسیدم باز مجبور شدم از او جدا شوم. شب دیوانه شده بودم. عشق با یک نگاه که می گویند همین است. طاقت نداشتم. با دوستان تماس می گرفتم و درد دل می کردم من که همیشه خودم را سنگ صبور می دانستم. امشب هم باید شب سختی باشد.
راستی! بعدا فهمیدم که لحظه ی تولدش همانی بود که حس کرده بودم. همان لحظه ی ظهور خسته ی آفتاب که می خواندم:
تو از طلوع صبحی تو شعر التماسم.
غبار راه دورت نشسته رو لباسم
من از تن تو طردم. خالیه دست سردم...