پنج، شش سالی میشد که نزده بودیم. آخرین بار، همان سالی پیروز شدیم که برای اولین بار تو را دیدم. و دیگر رنگ برد را ندیده بودیم.
در تمام این سال ها تو بودی، اما بودنی نبودی. مثل پیروزی که دیگر پیروزی نداشت.
از روزی که قرار ملاقات دو خانواده برای بعد از ظهر جمعه گذاشته شد، به دلم افتاده بود که عاقبت کار ما با نتیجهی مسابقهی همزمانش ارتباطی دارد.
ساعت 2:15 ظهر. کمتر از یک ساعت دیگر باید حرکت میکردیم که فهمیدم شناسنامهام نیست. همه جا را گشتم نبود. بازی شروع شده بود و سرگردانی من. تمام نقشه هایمان برای یک اقدام ضربتی نقش بر آب مینمود. یک هیچ عقب افتاده بودیم.
زنگ در. کسی آمد که به حضور موثرش در این مهمانی امید داشتم. کمکم باید راه میافتادیم. زنگ تلفن و خبر پیدا شدن شناسنامه در شهرستان. جا مانده بود و قرار شد برایم ارسال شود. کمی حالم بهتر بود. پیش از حرکت آمار بازی را گرفتم. یک یک، اما بازی به نیمه هم نرسیده بود.
تمام عمر از مراسم خواستگاری تنفر داشتم، و حالا برای اولین بار تن به این عذاب داده بودم. میدانم که تو هم زجر میکشیدی. به خصوص با آن شرایط پیشبینی نشده در شروع جلسه که شکستی حتمی را نوید میداد.
ولی دو ساعت بعد توی راهرو داشتم یواشکی از تو میپرسیدم: چه جوری یکدفعه همه چیز درست شد؟ ...... راستی بازی چی شد؟
و شنیدنش از زبان تو آنهم در آن لحظه چه لذتی داشت.
هنوز هم بازی را ندیدهام.
سرد و بارانی شده هوا. قصد بیرون زدن داشتم و ناچار سراغ کاپشنم رفتم. پوشیدم اما کج بود و سنگین. چیزی تمام فضای متعلق به دستم را درون جیب سمت چپ تصاحب کرده بود؛ یک بسته ساقه طلایی.... رژهی خاطرهها
این بیسکویت لذیذ که هم اکنون لابلای تایپ کردن از خجالتش درمیآییم٬ مربوط است به آن شبی که علی و پویا نه تنها در کمال نامردی اقامت شبانهای در کوهستان داشتند بلکه از قرار معلوم بساط تنهاخوریشان هم به راه بوده. و اگر نبود کاپشنی که به رسم امانت به این زوج ملعون سپرده بودیم٬ کی نقاب از چهرهی کریهشان میافتاد٬ خدا میداند. بشناسید دوستان و دشمنانتان را ای گروه فریبخوردگان.
و ما٬ به سلامتی همهی خنجر خوردهها و به کوری چشم تمام تنهاخوران عالم٬ این ساقه طلایی را سق میزنیم.