سرد و بارانی شده هوا. قصد بیرون زدن داشتم و ناچار سراغ کاپشنم رفتم. پوشیدم اما کج بود و سنگین. چیزی تمام فضای متعلق به دستم را درون جیب سمت چپ تصاحب کرده بود؛ یک بسته ساقه طلایی.... رژهی خاطرهها
این بیسکویت لذیذ که هم اکنون لابلای تایپ کردن از خجالتش درمیآییم٬ مربوط است به آن شبی که علی و پویا نه تنها در کمال نامردی اقامت شبانهای در کوهستان داشتند بلکه از قرار معلوم بساط تنهاخوریشان هم به راه بوده. و اگر نبود کاپشنی که به رسم امانت به این زوج ملعون سپرده بودیم٬ کی نقاب از چهرهی کریهشان میافتاد٬ خدا میداند. بشناسید دوستان و دشمنانتان را ای گروه فریبخوردگان.
و ما٬ به سلامتی همهی خنجر خوردهها و به کوری چشم تمام تنهاخوران عالم٬ این ساقه طلایی را سق میزنیم.
خوش بحالتون که بیسکویتی برای خوردن بود ما رو بگو که فقط فریب خوردیم
اینا بچههای خوبی هستن. شیطون گولشون زده.
حالا بیاین باهاشون آشتی کنیم و براشون آرزوی موفقیت تو تمامی مراحل زندگی داشته باشیم!
رفاقتا بوی بدی گرفته اند
نوش جونت
دیگه رو رفاقتا نمیشه حساب کرد
خودت و خودت
یه سر بزن